۲۵ بهمن ۱۳۸۶

قربان تو، برو بریم

در ادامه بحث همکارهای استرالیایی‌مون یه ماجرایی دیگه ازشون تعریف می‌کنم که مال ده پانزده سال پیش است.

یکی از این دوستان استرالیایی که جوان‌تر از بقیه بود اسمش "نیک"بود و تو بخش کنترل پروژه و اسناد کار می‌کرد. من گاهی می‌دیدمش. هر بار که می دیدمش یکی دو  واژه فارسی جدید یاد گرفته بود، از جمله "برو بریم" و یا "قربان تو" .من بهش گفتم چی شده که تو فارسی را خوب یاد گرفتی؟ گفت: فارسی دوست دارم.

یکبار هم چند تا کلمه و جمله از من پرسید. من حدسهایی زدم اما صداشو در نیاوردم. تا اینکه یک روز آمدم دیدم استرالیایی ها همه جمع شدن و شاکی‌اند

پرسیدم چی شده؟

گفتن ما می‌خواهیم برگردیم و اینها

گفتم چرا؟ گفتن "نیک" را دیپورت کردن!!

چرا، چون تو درکه با یک دختر گرفته بودنش و خلاصه بعد از کلی بگیر و ببند گفته بودند که ولش می‌کنیم اما نمیشه ایشون ایران بمونه.

به همین خاطر این ها هم شاکی شده بودند

شرکت هم زیاد کاری نتونست بکنه و نیک رفت

البته بقیه‌شون موندند اما دیگه دل و دماغ سابق را تو کار نداشتند

یک بار دیگه ثابت می‌کنه که انگیزه برای یادگیری یک زبان خیلی مهم است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر