خوب من کمی با تاخیر به این بازی دعوت شدم و با تاخیر بسیار زیادتر این پست را می گذارم درحالیکه شاید دیگه از مزه افتاده باشه اما شاید اندکی از شرمندگی من در مقابل دوست بسیار عزیزم بکاهد که بخاطر گرفتاری مفرط موفق به اجابت بهنگام نشدم
تلخی این زهری که سطل سطل هر روز در کاممون ریخته می شه نه تنها اجازه نمی ده خاطرات خوشی در ذهن آدم بمونه بلکه کلا به نوعی رخوت ذهنی و خاطراتی دچار شده ایم
اما شاید چیزی که بشه گفت تو ذهنم مانده اون شادی کدری و تلخ-جشنی بود که معدود افرادی در روز آزادی خرمشهر برگزار کردند گرچه شادی خیلی گسترده نبود اما اون قیافه ها کاملا تو خاطرم مانده؛که میان شادی و حزن مردد مانده بودند, آنهایی که تلخی جنگ را به نوعی حس کرده بودند , مانند مادری بودند که فرزند گمشده اش را بیهوش می یابد اما هنوز نمی داند که خوشحال باشد یا از بلایی نامعلومی که سر فرزندش آمده ناراحت!
اما یادمه خیلی ها فکر می کردند که با آزادی خرمشهر به زودی جنگ پایان می پذیرد ولی هیهات که ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر