امروز یه روز کاری خلوت ولی از جهاتی مسخره را گذارندم,شاید اتفاقی که افتاد مورد خاصی نبود اما به جهت اینکه من را یاد گذشته خودم انداخت برام خاص و مسخره بود.
اول یه توضیح کوچیکی از موقعیتی که پیش آمده به همراه کمی از پس زمینه می دهم
حدود یکسال پیش شرکت به پیشنهاد یکی دو تا از نفر از سرمایه گذارها وارد یه بیزینس جدید با یه شرکت ایتالیایی شد یعنی شروع کار بود چون کار نیاز به زمان داشت چون باید بازاریابی و اینها شروع می شد تا بعد از مدتی به نتیجه برسه, کار هم گردن تیم ما افتاد. که البته با توجه به سابقه من و اینکه تا حدی من را توی اون بیزینس می شناختن خیلی جای تعجب نداشت.
مسوول گروه ما جوونی است که با توجه به روابط فامیلی با فاندرها اونجاس و تجربه زیادی نداره اما شخصیت خیلی خوبی داره و در واقع هیچگاه رئیس بازی در نمی آره اما سر این کار خیلی سعی کرد که به همه بقبولانه که در حالی شناختی درستی از بازار و طرف ندارین نباید اینطوری پرید توی این بیزینس البته همانطور که من همیشه بهش می گم تو نظراتت اغلب درستن اما به طرز بدی بیانشون می کنی برای همین که تاثیری که باید داشته باشند را ندارند.
تو این مورد با اینکه من باهاش موافق بودم اما چون کاری بود که دوست داشتم بدم نمی آمد که وارد این زمینه هم بشویم اما خوب خیلی سعی کردم که کمی روی طرف ایتالیایی بیشتر کار کنیم اما خوب اون فاندرها و سرمایه گذار کمی احساس خطر کردن و به خیال خودشون ما رو پیچوندن و نگذاشتن که تماسهای کافی با اونطرف داشته باشیم و درواقع یک نفر از خودشون بیشترباهاشون رابطه داشت دیگه کار از دست همه خارج شده بود در همین حال تیم ما یکی دو تا مشتری درست حسابی را آماده کرده بود و منتظر طرف ایتالیایی بودیم درست در لحظه آخر ایتالیایی ها به شکل زشتی کشیدن زیرش.
به این ترتیب ما نه تنها کار جاری را از دست می دادیم بلکه دیگر بیزنس و کل اعتبار شرکت لنگ در هوا می شد. اینجا بود همه هی میگفتن چرا با اینها اعتماد کردین, نباید بی گدار به آب می زدین. اون یکی می گفت من تو زندگیم به ایتالیایی ها اعتماد نمی کنم از این حرفها
در واقع اشکال از طرف ایتالیایی نبود از خیلی موارد داخلی بود اما به هرحال با کمک همان جوون مسوول گروه مون کار را طوری جمع کردم که حداقل لطمه به اعتبار به شرکت بخوره در حالی که قطعا اینکار از دست رفته است.
وقتی که دیگه هیاهو خوابید رفتم تو اتاقش, دیدم کمی آروم گرفته اما هنوز برافروخته بود. بهش گفتم:
I've been there
زیر لب نجوایی کرد و بعد گفت کجا؟
گفتم اینکه یه روز خودت را تیکه پاره می کنی تا چیزی را به بقیه بگی و گوشزد کنی اما انگار همه کر و کورن بعد از یکسال و یا مدتی همانها که تو می گفتی اتفاق می افته.بعد هم کاسه چه کنم دست می گیرن
گفت: تو نمی دونی چقدر به من فشار آوردن که تو چرا همکاری نمی کنی؟ موج منفی نفرست و از این حرفها
گفت: تو شاید سنت بیشتره دیگه عادت کردی اما من داغون می شم وقتی می بینم اینطوریه
گفتم: دقیقا می دونم چی می گی من هم که سن تو بودم و یا کمتر وقتی می دیدم حرف من را گوش نکردن و بعد همان بلا سرشون آمده آتش می گرفتم, جلز و بلز می کردم
برای مدتی می رفتم می گفتم دیدید من گفتم, من که گفتم و از حرفها,
اما همه فکر می کردن من می خوام خودم را ثابت کنم و بدتر کار گره می خورد غافل از اینکه من فقط می خواستم بگم بابا دفعه بعد اگر یکی یه چیزی گفت حداقل کمی تامل کنید بهش فکر کنید اما هیچ کسی به این وجه قضیه توجه نمی کرد و من را متهم به این می کردند که می خواهم خودم را به دیگران تحمیل کنم و از این حرفها(شاید هم یه جورایی لجشون در می آمد از اینکه چرا به ذهن خودشون نرسیده)
دیگه الان خیلی به ندرت چیزی را که به نظرم می رسه به کسی می گم اون هم در صورتی که خاطر طرف را خیلی بخواهم اما با این همه هنوز من می گم و اغلب گوش نمی کنن و من هم عادت کردم که شکستهای عزیزانم را ببینم و چیزی نگم مبادا که خودم را ثابت کرده باشم!!
کریسمون جان عده ای از دوستانت هستند که می شناسندت و اتفاقا برای شنیدن نطراتت تشنه اند.
پاسخحذف