یه روز یه یارو داشته توی یه مسیر می رفته که احساس می کنه نیاز به قضای حاجت داره. خلاصه اینور و اونور را هرچی نیگاه می کنه، جز یه داروخونه نمی بینه. با خودش فکر می کنه، من چه جوری برم کارم رو این تو بکنم ؟ و بعد راه می افته می ره توی داروخونه. می پرسه ، آقا نفت دارین ؟ داروخونه چی جواب می ده، نه. یارو با عصبانیت می گه، این چه وضعشه! شاشیدم به داروخونه ای که نفت نداره! و همون جا کارش را می کنه!
چند روز بعد که دوباره توی همین مسیر داشته می رفته دوباره همین نیاز را احساس می کنه و دوباره همین برنامه را برای همان داروخونه پیاده می کنه.
بعد از چند بار که این اتفاق می افته، داروخونه چی به فکر می افته و برای جلوگیری از بهانه گیری طرف، می ره یه مقدار نفت می خره و توی داروخونه نگه می داره.
این بار که یارو می یاد و سراغ نفت می گیره، داروخونه چی جواب می ده، بله داریم.
یارو دوباره مطابق معمول عصبانی می شه و می گه ، این دیگه خیلی مسخره ست! شاشیدم به داروخونه ای که نفت می فروشه! و باز هم مثل همیشه کارش را همون جا می کنه و می ره.
خلاصه بار بعد که یارو میاد تو داروخونه و سراغ نفت را می گیره، داروخونه چی جواب می ده، تو چیکار داری به نفت! کارت را بکن و برو!
حالا چرا اینو گفتم؟ همینطوری دور هم باشیم!
همینطوری...
پاسخحذفD: