۹ اسفند ۱۳۸۶

حرومش نکن

- حرومش نکن!

دستش که توی کیفش دنبال فندک می‌گشت همونجا ثابت ماند .

-چی؟

سرش را بالاکرد و پرسید. حالا دستش بدون فندک بیرون امده بود

اون یکی دستش با سیگار کنار صورتش بود.

موهاشو زد پشت گوشش و برای لحظه‌ای گوشواره‌شو لمس کرد

حالا لبخند صورتش را پر کرده بود و نگاه پرسشگرشو را به نفر مقابلش متمرکز کرده بود.

- از روی عادت کاری را نکن. تمام لذتشو...

حالا داشت با فنجانش بازی می‌کرد و لبخند کمرنگ شده بود.

- عادت جوهره زندگی را از بین می‌بره.

دوباره لبخند داشت ظاهر می‌شد با برقی در چشمان. به نفر مقابلش زل زد، اما چیزی بیشتر ازهمان نگاه مهربان و نیمچه لبخند جذاب و اعصاب خردکن همیشگی را ندید.

سیگار را رو بین دو لبش گذاشت و روشن کرد و پک عمیقی زد و تکیه داد عقب به صندلی و با لذت دود را بیرون داد.

بعد خم شد به جلو و دوتا آرنج را تکه داد رو میز، با اینکه موهاش تو صورتش ریخته بودند برق نگاهش دیده می شد و با نجوا پرسید:

- نگفتی چی را حروم نکنم؟

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر